جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی آمد وگفت:

سه قفل در زندگی ام وجود دارد و من از شما سه کلید می خواهم...

قفل اول اینکه : دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکه : دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکه :دوست دارم عاقبت به خیر شوم.

شیخ فرمود:

برای قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد سه قفل با یک کلید !؟

شیخ فرمود : نماز اول وقت هست "شاه کلید"



موضوعات مرتبط: جملات زیبا ، عکس زیبا ، زن شوهر زندگی ، خدا ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:نماز,داستان,جوان,زندگی,موفقیت,شادی, | 16:49 | نویسنده : جواد |
فردی چند گردو به رهگذری داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن !
رهگذر گردوها را شکست ولی دعا نکرد .
آن مرد گفت: گردوها را میخوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم !
رهگذر گفت:

«مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»




موضوعات مرتبط: جملات زیبا ، خدا ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1393برچسب:خدا,مردم,انتظار,دعا,خالصانه,داستان, | 11:8 | نویسنده : جواد |

شبکه من و تو، چه من و تو هایی را به هم زد .....

                                                                     ♥•٠·˙ 

نقل قول : 
یه راننده تاکسی به من نگاهی انداخت گفت: پسر جان ماهواره نگاه نکن. 
گفتم چرا؟ 
گفت من خودم ماهواره داشتم فکر میکردم خوبه و دیگران دروغ میگن و آدم می تونه خودشو کنترل کنه، ولی نفهمیدم که آدم که نمی تونه همه خونه رو کنترل کنه.
گفتم خب. 
گفت هیچی داداشم هم داشت.از وقتی که خانمش می نشست پای برنامه من و تو رفتارش عوض شده بود. 
گفتم چطور؟ 
گفت هر روز به بهانه کلاس خیاطی و رانندگی از خونه میزد بیرون.
یک روز رفتیم خیاطی گفتن اصلا اینجا دوماه سر نزده. رفتیم کلاس رانندگی گفتن فقط یک روز اومده.

آخر سر افتادیم دنبالش دیدیم با یه پسر میره صفا سیتی. 
شب داداشم وقتی دید خانمش دیروقت اومد خونه بهش گفت از همه چیز خبر داره. 
میگه خانمش با تمام پرروی برگشت گفت: من اون پسره رو دوست دارم اون برام طلا میخره و منو دوست داره به کسی هم ربط نداره. 

راننده گفت از امروز صبح ماهواره خونه رو باز کردم انداختم دور....

 

____________________________________________________________________

 

______________________________________________

 

___________________________

اینم یکی از داستانا

معلم پرورشی ما تعریف میکرد میگفت من خودم این ماجرا رو از زبان یه نصاب ماهواره شنیدم:میگفت اون اقا تعریف میکرد یه روز رفتم یه خونه ای ماهواره نصب کنم.دیدم خانوم خونه کاملا باحجابه و خیلی تعجب کردم(گویا این خانوم با ماهواره خریدن مخالف بوده اما همسرش به زور ماهواره رو میخره)میگفت حتی اون خانوم در حضور من کلی باهمرش بحث کرده که اینکارو نکن اما همرش گوش نمیده.گفت بعد ازیه مدت خود همون خانوم زنگ زده به من که برم ماهواره رو تعمیر کنم.گفت وقتی وارد خونه شدم دیدم همون خانوم که چند وقت پیش چادر پوشیده بود و رو هم گرفته بود با تاپ وشلوارک جلوی من رفت و امد میکرد،اصلا انگار نه انگار...

 



موضوعات مرتبط: جملات زیبا ، جنگ نرم ، امریکا اسراییل غرب ، دنیای مجازی ، خدا ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 آذر 1393برچسب:جملات زیبا,داستان,ماهواره,جنگ نرم,غفلت,هوشیاری,اندیشیدن, | 20:6 | نویسنده : جواد |